سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

دلبندم

دلبندم ناز گل من شبنم چشمانت مرا بارانی می کند شور دلتنگیهایت دشنه بر قلب نگرانم می زند و من اینجا تنها خون می بارم آرام باش خواهی شنید بوی مرا به باد گفته ام بر گونه هایت بوسه زند و بپیچد تو را در خود  آهسته نوازشت کند دلبندم ناز گل من من چه بسیار لحظه ها  که در حسرت بوییدنت چشم انتظار مانده ام افسوس فاصله من و تو اندازه ندارد ، که بشمارم چقدر مانده به تل...
30 مهر 1393

وروجك من و ....

تلفن زنگ می‌زنه : ....... گی چی؟ ..... اَدَ بَدَ ، دالی گودی ... گادا گو  ... سپنتا ساعت چنده ؟ دَه دَه سپنتا مامان (بابا) رو چند تا دوست داري؟   دَه تا کلاغ پر : .... انگشت اشاره کوچولوتو میزاری روی یه سطحی بعد بالا میاری چند بار تکرار می کنی سپنتا کفشاتو بیار بریم بیرون:  .... دور بر تو نگاه میکنی و تا می بینیشون بدو بدو میری میاری میدی به ما کفشاتو بپوش: ... میزاریشون روی زمین و پاهاتو میزاری رو کفشا و شروع میکنی به راه رفتن اِ اِ اِ... پس چی شد چرا جا موندن کفشام.... آخرشم میدی به ما تا پات کنیم. سپنتا توپ بیار ... ماشین بیار ... کتابت بیار ... کنترل بیار... متکات بیار ... : اینا چیزای که...
28 مهر 1393

سی روز عاشقانه

این روزها من و شازده پسر تمام لحظه ها رو کنار هم سر می کنیم لحظه های عاشقانه ناب تا غروب که بابایی از سر کار برگرده، گاهی هم شبها یه سر به خونه مامان بزرگها می زنیم البته کارهای روزانه منزل با همراهی شما طبق روال انجام میشه. عمرم  یک شب تحت هیچ شرایطی نمی خوابیدی و منو و بابا سعید هر کاری کردیم بخوابی نشد و تو بیدار بودی و دائما در حال نق زدن و گاهی هم گریه کردن..... تو رو توی بغلم گرفته بودم و مدام راه می رفتم و به محض اینکه می نشستم گریه می کردی بعد از یک ساعت و نیم دیگه خسته شده بودم و هر کاری که فکرشو بکنی کردم اما فایده ای نداشت تا نهایتا من هم شروع کردم با تو گریه کردن آخه هم خیلی خسته شده بودم و هم اینکه وقتی می دیدم...
27 مهر 1393

اين روزهاي سپنتای من

پسر یکساله من همراه و همدم یکساله من نفس جانانم پی دلتنگیهات آشوبی به پا شده توی قلبم که نپرس ؟؟!! اين روزهاي سپنتای من پر از بي قراري و بي تابي فدای دلتنگیهات بشم کاش بدونی وقتی که از سرکار بر می گردم پیش تو و می بینم چطور با شنیدن صدای من با دیدن من،  تند و تند با اون پاهای کوچولوت قدم بر می داری و با آغوش باز و صورت مثل ماهت که از ذوق می خنده به طرف من میای و خودتو محکم می چسبونی به من،چه حالی می شم. عاشق این لحظه ام، لحظه ای که تمام وجود من و تو یکی میشه، میشه چیزی به اسم عشق  و چه بی صدا می شکنم از شرم نبودم برای تمام نفسهات ....به قول قیصر امین پور  من از چشم تو خواندم روز آغاز ...
16 مهر 1393
1